علاج شدن. درمان پذیرفتن. بهبود یافتن، چاره شدن زخم و درد. کنایه از به شدن زخم و درد (آنندراج) : زخم دل چاره شد از نکهت آن عقدۀ زلف زهر این مار کم از مهرۀ این مار نبود. تأثیر (از آنندراج). درد دلم چاره شد ز غنچه نهانی کز نی شکر کشیده اند گلابش. تأثیر (از آنندراج)
علاج شدن. درمان پذیرفتن. بهبود یافتن، چاره شدن زخم و درد. کنایه از به شدن زخم و درد (آنندراج) : زخم دل چاره شد از نکهت آن عقدۀ زلف زهر این مار کم از مهرۀ این مار نبود. تأثیر (از آنندراج). درد دلم چاره شد ز غنچه نهانی کز نی شکر کشیده اند گلابش. تأثیر (از آنندراج)
چفتیدن. خمیده شدن. کوژ شدن. منحنی شدن. خم شدن پشت یا قامت: که من چفته شدم جانا و چون چوگان فروخفتم گرم بدرود خواهی کرد بهتر رو که من رفتم. دقیقی (از فرهنگ اسدی). چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار. فرخی. شد تیره همچو موی تو روی چوماه تو شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو. سنائی. زرد شده ناچشیده شربت عشق چفته شده ناکشیده فرقت یار. رشید وطواط. رجوع به چفته و چفته کردن و چفتیدن شود
چفتیدن. خمیده شدن. کوژ شدن. منحنی شدن. خم شدن پشت یا قامت: که من چفته شدم جانا و چون چوگان فروخفتم گرم بدرود خواهی کرد بهتر رو که من رفتم. دقیقی (از فرهنگ اسدی). چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار. فرخی. شد تیره همچو موی تو روی چوماه تو شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو. سنائی. زرد شده ناچشیده شربت عشق چفته شده ناکشیده فرقت یار. رشید وطواط. رجوع به چفته و چفته کردن و چفتیدن شود
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بهور. استعلاء. (یادداشت مؤلف). غلب. غلب. غلبه. مغلب. مغلبه. غلبّ̍ی. غلبّ̍ی. غلبّه. غلبّه. غلابیه. نجد. (منتهی الارب). قمع: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او برگمار. بوشکور. چو چیره شدی بی گنه خون مریز مکن با جهانداریزدان ستیز. فردوسی. و گر بیم دارد به دل یک زمان شود چیره رای و دل بدگمان. فردوسی. چو تخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). چو چیره شوی خون دشمن مریز مکن خیره با زیردستان ستیز. اسدی. رسانید مژده به شاه دلیر که بر اژدها چیره شد نره شیر. اسدی. قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال. ناصرخسرو. غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال. سوزنی. نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان). دشمن از آن گل که فسون خوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی. یا منم دیوانه و خیره شده دیو بر من غالب و چیره شده. مولوی. - برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن: چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگیان چیره شد بدگمان. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) : بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندر خورد. فردوسی. چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی پزشک. فردوسی. چو چیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا. فردوسی. - دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن: چنین چیره شد دست ترکان بجنگ سپه را کنون نیست جای درنگ. فردوسی. - عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)
غالب آمدن. فاتح آمدن. غلبه کردن. مستولی شدن. غالب شدن. فائق آمدن. ظفر یافتن. قهر. مسلط شدن. مسلط گشتن. تسلط یافتن. استیلا یافتن. بهر. بُهُور. استعِلاء. (یادداشت مؤلف). غَلب. غَلَب. غَلَبَه. مَغلَب. مَغلَبَه. غُلُبّ̍ی. غِلِبّ̍ی. غَلَبَّه. غُلُبَّه. غَلابیَه. نَجد. (منتهی الارب). قمع: کجا گوهری چیره شد زین چهار یکی آخشیجش بر او برگمار. بوشکور. چو چیره شدی بی گنه خون مریز مکن با جهانداریزدان ستیز. فردوسی. و گر بیم دارد به دل یک زمان شود چیره رای و دل بدگمان. فردوسی. چو تخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی ص 589). دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). چو چیره شوی خون دشمن مریز مکن خیره با زیردستان ستیز. اسدی. رسانید مژده به شاه دلیر که بر اژدها چیره شد نره شیر. اسدی. قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال. ناصرخسرو. غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال. سوزنی. نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. (ترجمه تاریخ یمینی). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. (تاریخ طبرستان). دشمن از آن گل که فسون خوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد. نظامی. یا منم دیوانه و خیره شده دیو بر من غالب و چیره شده. مولوی. - برکسی یا چیزی چیره شدن، بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن: چنین گفت افراسیاب آن زمان که بر جنگیان چیره شد بدگمان. فردوسی. چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد. فردوسی. - چیره شدن بر کسی یا چیزی، دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم، چیره شدن بر کسی. جهض، چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ، چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی، چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر، چیره شدن بر کسی در مفاخرت. (منتهی الارب). (یادداشت مؤلف) : بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندر خورد. فردوسی. چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی پزشک. فردوسی. چو چیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا. فردوسی. - دست بر چیزی چیره شدن، توانا شدن. مسلط شدن. در کاری دست یافتن. قوی شدن. زبردست شدن: چنین چیره شد دست ترکان بجنگ سپه را کنون نیست جای درنگ. فردوسی. - عقل بر هوا چیره شدن، مستولی شدن عقل بر احساس. فائق آمدن عقل بر هواهای نفسانی: هرگاه عقل بر هوا چیره شود... از امارات ثبات و دوام دولت بود. (تحفهالملوک)
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین). - کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن: از این راز گر هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود. ، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن: سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی. فردوسی. دگر آنکه باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا. فردوسی - کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف: ولیکن چو معنیش یاد آوری شوی رام و کوته شود داوری. فردوسی. رجوع به کوتاه شدن شود
سائیده شدن. اسحاق. (منتهی الارب) : چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار ز آهن است. ناصرخسرو. اجزات چون بپای شب و روز سوده شد تاوان طلب مکن ز قضا و قضای خاک. خاقانی. رجوع به سوده شود
سائیده شدن. اسحاق. (منتهی الارب) : چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار ز آهن است. ناصرخسرو. اجزات چون بپای شب و روز سوده شد تاوان طلب مکن ز قضا و قضای خاک. خاقانی. رجوع به سوده شود
گوش و بینی بریده شدن: نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
گوش و بینی بریده شدن: نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). و رجوع به مثله شود
در تداول، از میان بشدن. مردن. بی فایدتی تلف شدن. مردن نه برای مقصدی. (یادداشت مؤلف) ، نه به موقع خویش صرف شدن مال. بیهوده خرج شدن. به مصارف بیهوده به کار رفتن. (یادداشت مؤلف)
در تداول، از میان بشدن. مردن. بی فایدتی تلف شدن. مردن نه برای مقصدی. (یادداشت مؤلف) ، نه به موقع خویش صرف شدن مال. بیهوده خرج شدن. به مصارف بیهوده به کار رفتن. (یادداشت مؤلف)
شیفته شدن: فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی ای شده بر قول خویش واله و مفتون. ناصرخسرو. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاقلان پژمان شویم. سنائی. آن رسول اینجا رسید و شاه شد واله اندر قدرت اﷲ شد. مولوی. عالمی شد واله و حیران و دنگ ز آن کرشمه و زآن دلال نیک شنگ. مولوی. کس نماند که به دیدار تو واله نشود چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی. سعدی. باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند. سعدی
شیفته شدن: فاعل آن سرخ و زرد کیست چه گوئی ای شده بر قول خویش واله و مفتون. ناصرخسرو. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاقلان پژمان شویم. سنائی. آن رسول اینجا رسید و شاه شد واله اندر قدرت اﷲ شد. مولوی. عالمی شد واله و حیران و دنگ ز آن کرشمه و زآن دلال نیک شنگ. مولوی. کس نماند که به دیدار تو واله نشود چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی. سعدی. باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند. سعدی
از جنس چوب گشتن، همسان و همانند و همشکل چوب گشتن از رنگ و شکل و غیره، در نباتات چوبی شدن یکی از تغییرات شیمیائی غشاء گلوسیدی سلول است و بعبارت دیگر میتوان گفت که غشاء گلوسیدی درنتیجۀ عمل ادسوربسیون بدو ماده لینیین و کسیلو هولوسید که پولی هولوسید مانوز کسیلوز و گالاکتوز میباشد آغشته میشود و یا ذرات لینیین و کسیلو هولوسید روی غشاء آن جاگیر میگردد و بدینوسیله بمقاومت غشاء سلول افزوده میشود و از قابلیت ارتجاع آن کاسته میگردد. بطور کلی بافتهای داخلی گیاهان مانند چوب درختان و یا پوست سخت میوه ها و بعضی از الیاف و بافتهای چوبی دچار این تغییرات شده و غشاء آنها چوبی میشود. بافتهای دیگر نیز مانند غشاء بافت آبکش و پارانشیم استوانه مرکزی و یا قشر ثانوی در اپیدرم بعضی از بازدانه گان ممکنست بمواد چوبی آغشته گردد. امروز معلوم شده است که هرگاه غشاء یک سلول پارانشیمی چوبی گردد، غشاء سلول مجاور که با آن تماس دارد نیزچوبی میشود. در حالیکه غشاء همین سلول که در طرف دیگر قرار دارد، تغییری نکرده و سلولزی باقی میماند. سلولهائی که غشائشان کاملاً چوبی نشده است میتوانند به رشد و نمو خود ادامه دهند ولی پس از آنکه تغییرات شیمیائی آنها کامل گردد خواص حیاتی خود را از دست میدهند. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 60- 61)
از جنس چوب گشتن، همسان و همانند و همشکل چوب گشتن از رنگ و شکل و غیره، در نباتات چوبی شدن یکی از تغییرات شیمیائی غشاء گلوسیدی سلول است و بعبارت دیگر میتوان گفت که غشاء گلوسیدی درنتیجۀ عمل ادسوربسیون بدو ماده لینیین و کسیلو هولوسید که پولی هولوسید مانوز کسیلوز و گالاکتوز میباشد آغشته میشود و یا ذرات لینیین و کسیلو هولوسید روی غشاء آن جاگیر میگردد و بدینوسیله بمقاومت غشاء سلول افزوده میشود و از قابلیت ارتجاع آن کاسته میگردد. بطور کلی بافتهای داخلی گیاهان مانند چوب درختان و یا پوست سخت میوه ها و بعضی از الیاف و بافتهای چوبی دچار این تغییرات شده و غشاء آنها چوبی میشود. بافتهای دیگر نیز مانند غشاء بافت آبکش و پارانشیم استوانه مرکزی و یا قشر ثانوی در اپیدرم بعضی از بازدانه گان ممکنست بمواد چوبی آغشته گردد. امروز معلوم شده است که هرگاه غشاء یک سلول پارانشیمی چوبی گردد، غشاء سلول مجاور که با آن تماس دارد نیزچوبی میشود. در حالیکه غشاء همین سلول که در طرف دیگر قرار دارد، تغییری نکرده و سلولزی باقی میماند. سلولهائی که غشائشان کاملاً چوبی نشده است میتوانند به رشد و نمو خود ادامه دهند ولی پس از آنکه تغییرات شیمیائی آنها کامل گردد خواص حیاتی خود را از دست میدهند. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 60- 61)
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن